سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
دیوانه دل
 
 
دانش بیاموزید و آرامش و بردباری را برای دانش فرا گیرید و از دانشمندان متکبّر نباشید . [امام علی علیه السلام] 
»» > آی قصه قصه غصه (10) <

 نیمه های شب وارد مرودشت شدند…

همه جا تاریک و هوا خیلی سرد بود.
اونا حتی با خودشون پتو و لوازم خواب یا لااقل لباس گرم نیاورده بودند!
بعدها اونا به این نتیجه رسیدند که اون شب هم آزمایش دیگری بود برای محک زدن میزان مقاومت بچه ها!
خلاصه تا صبح می لرزیدند.
خیسی چمنهای پارک به غیر قابل تحمل شدن اون هوا کمک می کرد.
ولی در عوض صبح گاه بعد از نماز صبح یه کاسه آش داغ حال همه رو جا آورد.
از اونجا که تعداد کفنی ها به نسبت پیش بینی 72 دست بود, اونا برای مقابله با سردی هوا هر کدام چند دست را روی هم پوشیده بودند!
خلاصه, بعد از صرف صبحانه داغ حرکت ادامه پیدا کرد.
پس از یک شب اقامت در سعادت شهر به راه خود به طرف آباده ادامه داده و با استقبال قابل تقدیر امام جمعه و مردم خونگرم آن شهر روبرو شدند.
امام جمعه محترم بعد از نماز مغرب از ضمن خوش آمد گویی به آنها از آن حرکت تقدیر و به آنها آفرین گفت و روحیه آنان را به میزان قابل توجهی بالا برد.
شبها و روزها از پی هم می آمدند و می رفتند و آنان مسیر پیمایی خود را با ذکر و اعتقادی خاص ادامه می دادند.
در اوایل حرکت حرفهای گفتنی فراوانی وجود داشت ولی هرچه از راه می گذشت سکوت بیشتری میان آنان حاکم می شد.
و بیشتر به خود و گذشته و آینده می اندیشیدند.
گه گاهی به سر و کله هم می زدند و در مسیر شوخیها جاری بود.
در چند مورد دعواهای کوچکی هم در گرفت که به حمدلله به سرعت به خنده تبدیل شد!
روزها هوا بسیار گرم بود و شبها سرد.
به همین دلیل بیشتر مجبور می شدند ظهرها را استراحت و شبها حرکت کنند.
بیشتر استراحت آنان در میانه راه و در کنار جاده بود.
رختخواب آنان خاک نرم بیابان و غذایشان نان و خربزه یا طالبی یا گوجه فرنگی یا خیار
( بسته به نوع محصولات کشت شده در زمینهای کشاورزی مسیر! ) و گه گاهی غذای گرم بود.
وقتی به شهری نزدیک می شدند و تصمیم می گرفتند شب را در مکان ثابتی بگذرانند, دو نفر را مامور می کردند با ماشین پیشتر به آن مکان رفته و وسائل را آماده کنند و خوراکی دست و پا کرده و خلاصه محیطی مناسب برای جمع پیدا کنند.
در بعضی شهرها در حسینیه یا مسجد و در بعضی دیگر نمازخانه پادگانهای بسیج یا پارک مستقر می شدند.
اگر اشتباه نکنم, شب هفتم یا هشتم بود که به شهر شهید همت, شهررضا رسیدند.
مثل قبل چند کیلومتر مانده به مقصد, دو نفر از بچه ها سریعتر با ماشین خود را به شهر رساندند و بعد از آماده کردن مکانی در جوار امام زاده در گلزار شهدا, منتظر دوستان خود شدند.
ولی شب از ساعت 12 هم گذشت و خبری از دوستانشان نشد!
آنان با نگرانی تصمیم گرفتند یک نفر در محل بماند و نفر دیگر برای پیگیری موضوع تاخیر به جاده بازگردد.
هوا تاریک و سرد و جاده پر از ماشینهای سنکین بود.
یعنی بچه ها کجا هستند؟ …



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » رامیم ( جمعه 87/3/10 :: ساعت 12:3 صبح )

»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نشانی سایت من:
[عناوین آرشیوشده]
 

>> بازدید امروز: 3
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 9703
» درباره من «

دیوانه دل
رامیم
تارنوشت رامیم

» آرشیو مطالب «
بهار 1387

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

» صفحات اختصاصی «

» لوگوی لینک دوستان «


» وضعیت من در یاهو «
یــــاهـو
» طراح قالب «