سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
 
دیوانه دل
 
 
[ و فرمود : ] از کفاره گناهان بزرگ ، فریاد خواه را به فریاد رسیدن است ، و غمگین را آسایش بخشیدن . [نهج البلاغه] 
»» *** آی قصه قصه غصه (9) ***

سوم تیرماه 78


   72 نوجوان 13 تا 21 ساله در مصلای نماز جمعه شیراز دور هم جمع شده بودند.
   همه یک دست با روپوشی متحد الشکل.
   یک کفنی سفیدکه رویش با رنگ رنگین کمانی نوشته بود جانم فدای رهبر
   و چفیه سفید با خطهای مشکی.
   چند نفر بین اونا با همون روپوش هستند ولی چفیه مشکی با خطهای سفید به گردن دارن.
   می گن اونا رهبرهای این حرکت هستند!!
   مهدی زارع 21 ساله
   حسن فرهمند 20 ساله
   روح الله مومن نسب 19 ساله
   بعد از نماز جمعه مکبر بیانیه این گروه را پشت تریبون خواند و اعلام کرد آنها قصد دارند شیراز را به مقصد تهران ترک کنند.
   هر کس چیزی می گفت.
   یکی التماس دعا داشت.
   ده تا می گفتند اینا دیوونه هستند!!!
   بعد از نماز جمعه همه به شاهچراغ رفتند و بعد از زیارت به طرف دروازه قرآن حرکت کردند.
   قرار بود در دروازه قرآن یک آمبولانس از طرف اورژانس فارس به اونا ملحق بشه.
   یک تویوتا هم از طرف سپاه با هماهنگیهای قبلی اونا رو همراهی می کرد
   ولی هر چه صبر کردند خبری نشد که نشد که نشد!!
   یک عده در آستانه دروازه قرآن منتظر اونا بودند.
   خانواده های بچه ها و تعدادی دیگر از مردم.
   چندین ساعت انتظار فایده ای در بر نداشت.
   همون عده خاص بین بچه ها شایعه کردند که این حرکت یک خودکشیه اونم بدون امکانات.
   روح الله و حسن مامور شدند برای پیگیری موضوع به مرکز اورژانس و سپاه برند ولی دستی از پا درازتر برگشتند!!
   اونا می گفتند برای ماشینها ماموریت اضطراری پیش آمده یا حکم خروج ماشین صادر نشده!!
   در هر صورت شایعه ها بالا گرفت.
   در همون حال یک کامیون یکی از عابرین رو جلو چشم نوجوانهای اونا زیر گرفت و اونو به طرز فجیعی له کرد و بدون هیچ مقاومت و مانعی فرار کرد!!
   جنازه تا زمان حرکت اونا هنوز وسط خیابان دست نخورده باقی بود.
   این صحنه روحیه بچه ها رو بدجوری داغون کرد.
   و به یک سوژه خوب برای عده ای که هدفشان ممانعت از برگزاری این حرکت بود تبدیل شد.
   پدر و مادرها دست بچه های خودشون رو گرفتند و آروم آروم از اونجا بردند
   عده ای هم دست پیش گرفتند و با داد و بیداد اونا رو ترک کردند.
   تعداد اونا به 9 نفر رسید!!
   جمع باقی مانده کنار هم نشسته و تصمیم گرفتند حرکت رو به تعلیق در بیارن.
   فقط روح الله و مهدی مخالف بودند.
   در هر صورت اونا گفتند اگه شما هم برید ما حرکت می کنیم.
   و همین طور هم شد.
   ولی بعد از چند دقیقه باقی بچه ها هم به اونا پیوستند.
   یعنی تعداد کل از 72 نفر به 9 نفر رسید!!
   و نام حرکت از راهپیمایی 72 سرباز ولایت به راهپیمایی کفن پوشان ولایت تغییر پیدا کرد.
   اولین شهر مسیر مرودشت بود.
   نیمه های شب وارد مرودشت شدند...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » رامیم ( جمعه 87/3/10 :: ساعت 12:3 صبح )

»» *** آی قصه قصه غصه (7) ***

...این فعالیتها ادامه داشت تا
سال 1379


   یعنی همون زمانی که با نیروی مقاومت مشکل پیدا کردیم.
   بعد از اون سازمان تبلیغات هم که تا قبل از این از ما حتی حمایت مالی در حد چند هزار تومان می کرد به ناگه پشت ما را خالی کرده و مقابل ما ایستاد!!!
   به هر حال ما کماکان به فعالیتهامون ادامه می دادیم تا اینکه یک روز حاجی محمود رهنما به من تماس گرفتند و گفتند فلان روز برو به این آدرس خدمت حاج نعمت الله تقاء.
   من قبلا اسم حاجی رو زیاد شنیده بودم.
   ایشان اولین استاندار فارس و معاون فرهنگی آیت الله حائری شیرازی و ... بودند.
   روز موعود تنها خدمت حاجی رسیدم و با آغوش باز ایشان مواجه شدم.
   بعد از صحبتهای مقدماتی قرار شد ما فعالیتهامون رو برا یه مدت کوتاه به حالت تعلیق در آورده و در کلاسهای اخلاق حاجی شرکت کنیم.
   ( راستی تا یادم نرفته بگم که یکی از اشکالات بزرگی که از ما گرفتند نام انصار الناس بود! اونها می گفتند که این نام بوی کمونیستی میده !!!! )
   خلاصه بعد از گذشت یه مدت از این جلسات حاجی از ما خواستند روی آیه “ یا ایها الذین آمنوا کونوا انصارالله ” کمی تحقیق کنیم.
   ما اول متوجه منظور حاجی نشدیم ولی بعد فهمیدیم ایشان از این طریق اسم انصارالله را بجای انصارالناس به ما توصیه می کنند.
   جلسه ای گذاشته روی این موضوع شدیدا بحث کردیم و بالاخره با پیشنهاد حاجی موافقت شد.
   از اون به بعد اسم موسسه ما شد:
جوانان و نوجوانان انصارالله
   حاجی محبت کرده و یکی از اطاقهای دفترشون رو در اختیار ما قرار دادند.
   ما از خوشحالی نمی دونستیم چکار کنیم.
   دفتر ما! در یکی از کوچه های چهار راه زند بود.
   از اون روز دور تازه ای از فعالیتهای ما آغاز شد.
   فعالیتهایی که چند بار به سطح کشور کشانده شد.
   گر چه حاجی شدیدا ما رو تحت کنترل و حمایت داشتند و از فعالیتهای تند ما جلو گیری می کردند.
   ولی ما به این راحتی نمی تونستیم انرژی خودمون رو خنثی کنیم.
   ابتدا بخش فرهنگی مصلای نماز جمعه رو به طور کامل به دست گرفتیم.
   بلافاصله از لحظه تحویل به مسجد نو
( مصلای نماز جمعه شیراز )
رفته و با چند شبانه روز کار موفق شدیم سر و سامانی به اونجا بدیم.
   اول دفتر کار رو راه انداختیم.
   بعد کتابخانه ـ نمایشگاه دائم کتاب نوار مطبوعات و محصولات فرهنگی ـ نمیشگاه عکس و... ـ مسابقات متعدد فرهنگی هنری در ضمینه های مختلف ـ برگزاری جلسات دعا و کلاسهای متنوع و و و ...
   اما در اونجا هم دشمنان حسودی پیدا کردیم که شدیدا پشت سر ما ضد تبلیغ می کردند.
   وقتی متوجه این برخوردهای منافقانه شدیم با کمال احترام کل بخش فرهنگی را علی رغم زحمات زیادی که برای اون کشیده بودیم به اونها تقدیم کردیم و از اونجا خارج شدیم...
   البته هنوز نمایشگاه ها و کتابخانه دایر هست.
   بعد ازاونجا تصمیم گرفتیم برای ادامه فعالیت یک مسجد گمنام را پیدا کرده و به وضعیت اون سر و سامانی بدیم.
   بعد از کلی گشتن یه مسجد پیدا کردیم که هیات امنای اون نمی خواستند کسی در اونجا فعالیت فرهنگی کنه و شدیدا با ما مخالفت کردند!!
اصرارهای ما هم بی فایده بود.
   به همین دلیل تحقیقات خودمون رو ادامه دادیم تا ...



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » رامیم ( جمعه 87/3/10 :: ساعت 12:3 صبح )

»» > آی قصه قصه غصه (10) <

 نیمه های شب وارد مرودشت شدند…

همه جا تاریک و هوا خیلی سرد بود.
اونا حتی با خودشون پتو و لوازم خواب یا لااقل لباس گرم نیاورده بودند!
بعدها اونا به این نتیجه رسیدند که اون شب هم آزمایش دیگری بود برای محک زدن میزان مقاومت بچه ها!
خلاصه تا صبح می لرزیدند.
خیسی چمنهای پارک به غیر قابل تحمل شدن اون هوا کمک می کرد.
ولی در عوض صبح گاه بعد از نماز صبح یه کاسه آش داغ حال همه رو جا آورد.
از اونجا که تعداد کفنی ها به نسبت پیش بینی 72 دست بود, اونا برای مقابله با سردی هوا هر کدام چند دست را روی هم پوشیده بودند!
خلاصه, بعد از صرف صبحانه داغ حرکت ادامه پیدا کرد.
پس از یک شب اقامت در سعادت شهر به راه خود به طرف آباده ادامه داده و با استقبال قابل تقدیر امام جمعه و مردم خونگرم آن شهر روبرو شدند.
امام جمعه محترم بعد از نماز مغرب از ضمن خوش آمد گویی به آنها از آن حرکت تقدیر و به آنها آفرین گفت و روحیه آنان را به میزان قابل توجهی بالا برد.
شبها و روزها از پی هم می آمدند و می رفتند و آنان مسیر پیمایی خود را با ذکر و اعتقادی خاص ادامه می دادند.
در اوایل حرکت حرفهای گفتنی فراوانی وجود داشت ولی هرچه از راه می گذشت سکوت بیشتری میان آنان حاکم می شد.
و بیشتر به خود و گذشته و آینده می اندیشیدند.
گه گاهی به سر و کله هم می زدند و در مسیر شوخیها جاری بود.
در چند مورد دعواهای کوچکی هم در گرفت که به حمدلله به سرعت به خنده تبدیل شد!
روزها هوا بسیار گرم بود و شبها سرد.
به همین دلیل بیشتر مجبور می شدند ظهرها را استراحت و شبها حرکت کنند.
بیشتر استراحت آنان در میانه راه و در کنار جاده بود.
رختخواب آنان خاک نرم بیابان و غذایشان نان و خربزه یا طالبی یا گوجه فرنگی یا خیار
( بسته به نوع محصولات کشت شده در زمینهای کشاورزی مسیر! ) و گه گاهی غذای گرم بود.
وقتی به شهری نزدیک می شدند و تصمیم می گرفتند شب را در مکان ثابتی بگذرانند, دو نفر را مامور می کردند با ماشین پیشتر به آن مکان رفته و وسائل را آماده کنند و خوراکی دست و پا کرده و خلاصه محیطی مناسب برای جمع پیدا کنند.
در بعضی شهرها در حسینیه یا مسجد و در بعضی دیگر نمازخانه پادگانهای بسیج یا پارک مستقر می شدند.
اگر اشتباه نکنم, شب هفتم یا هشتم بود که به شهر شهید همت, شهررضا رسیدند.
مثل قبل چند کیلومتر مانده به مقصد, دو نفر از بچه ها سریعتر با ماشین خود را به شهر رساندند و بعد از آماده کردن مکانی در جوار امام زاده در گلزار شهدا, منتظر دوستان خود شدند.
ولی شب از ساعت 12 هم گذشت و خبری از دوستانشان نشد!
آنان با نگرانی تصمیم گرفتند یک نفر در محل بماند و نفر دیگر برای پیگیری موضوع تاخیر به جاده بازگردد.
هوا تاریک و سرد و جاده پر از ماشینهای سنکین بود.
یعنی بچه ها کجا هستند؟ …



نوشته های دیگران ()
نویسنده متن فوق: » رامیم ( جمعه 87/3/10 :: ساعت 12:3 صبح )

<      1   2   3   4   5      >
»» لیست کل یادداشت های این وبلاگ

نشانی سایت من:
[عناوین آرشیوشده]
 

>> بازدید امروز: 2
>> بازدید دیروز: 1
>> مجموع بازدیدها: 9688
» درباره من «

دیوانه دل
رامیم
تارنوشت رامیم

» آرشیو مطالب «
بهار 1387

» لوگوی وبلاگ «


» لینک دوستان «

» صفحات اختصاصی «

» لوگوی لینک دوستان «


» وضعیت من در یاهو «
یــــاهـو
» طراح قالب «